دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه...
چه سخت است در انتظار قاصدک بودن در جاده ای که بادی نموزد.
ظريفي مي گفت اگر "پايان" را از فيلمها و داستانها بگيريم، و نوشته مان را همين طور ادامه دهيم، نتيجه لاجرم، مرگ تمام کاراکترها خواهد بود. و من ترجيح ميدم که حالا که اين قصه بايد به انتها برسه، از گزينه ي بهمرگي استفاده کنم! چرا که شرافت گربه نه در نخوردن موش، که در مودبانه خوردن آن است. نه از کرده هام ذرّه اي پشيمونم و نه از واژه اي در گفته ها و نوشته هام. هيچگاه هم نکوشيدم انسان کاملي جلوه کنم، که دوست داشتم کاملاً انسان باشم.امّا گمون کردين که اطوار مي ريزم... غافل از اينکه اين واقعاً من بودم، من واقعي، نه کمتر نه بيشتر! کسی که گاه حس صندلي چوبي اي رو داشت؛ که روزهايي رو به ياد مياره که درختي بوده ميون جنگلي... اینایی که تو پارک تنها یه گوشه میشینن و هندزفری تو گوششونه ! من دیگه نه به دیروز هایی بودی فکر می کنم نه به فرداهایی که شاید بیایی میخوام امروز زندگی کنم... خواستی باش ...خواستی نباش... میدونم سخته ولی من میتونم شگفت وقتی بود نمی دیدم وقتی خواند نشنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد وزلال در برابرت می جوشد و می خواند تو تشنه آتش باشی ونه آب.وچشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی خشکید وگداخت وبه هوا رفت تو تشنه ی آب گردی ونه آتش،وبعد از عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت. (دکتر علی شریعتی)
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ،ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ و ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ...
خُب ديگر... چه مي شد کرد که رابطه ي ما، از جنس رابطه ي ماهي و آب نبود!
دانستم که براي شناخت آدمها بايد باهاشون خصومتي چندروزه داشت...
گاهي احساس آفتابگرداني رو داشت؛ شب هنگام، سرگردان، که به کدام سو بايد رو بگردونه...
گاه پرنده اي مي شد؛ در قفسي به وسعت آسمان...
اما کمتر سعي کردين دردهام رو بفهمين...
نقدي نيست...
روزهاي رنگارنگي رو با هم گذرونديم... اشکها و لبخندها، قهرها و آشتي ها، غم ها و شادي ها، اين دنيا، اين ويرانه ي وارونه، پُره از اين تناقض ها. چه با من، چه بي من...
در پايان آرزو مي کنم اونايي که تو زندگيم نيستن، تو خواب و روياهايم هم جايي نداشته باشن!
اینایی که تو خیابون همیشه سرشونو پایین میندازن و راه میرن ....
اینایی که تو تاکسی همیشه خودشونو میچسبوونن به در که کناریشون معذب نباشه !
اینایی که دلشون واسه هیشکی تنگ نمیشه ....
اینا رو خیـــــــــــــــــــلی مواظبشون باشین !
اینا هیچی واسه از دست دادن ندارن ...
قبلاً یه نفر هر چی داشتن رو ازشون گرفته ... !!!
آره ه ه ه......
عاشق نیستم !
فقط گاهی
حرف تو که می شود
... ... ... دلم ...
مثل اینکه تب کند
گرم و سرد می شود
توی سینه ام چنگ می زند
آب می شود
تنگ می شود
Power By:
LoxBlog.Com |