دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه...

چه سخت است در انتظار قاصدک بودن در جاده ای که بادی نموزد.

 

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻪﻧﻘﻄﻪﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ،ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ و ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺑﻔﻬﻤﺪ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ...

 

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1398برچسب:,ساعت توسط zari| |


 

 

 

 

 

 

 

      ظريفي مي گفت اگر "پايان" را از فيلمها و داستانها بگيريم، و نوشته مان را همين طور ادامه دهيم، نتيجه لاجرم، مرگ تمام کاراکترها خواهد بود. و من ترجيح ميدم که حالا که اين قصه بايد به انتها برسه، از گزينه ي بهمرگي استفاده کنم! چرا که شرافت گربه نه در نخوردن موش، که در مودبانه خوردن آن است.
خُب ديگر... چه مي شد کرد که رابطه ي ما، از جنس رابطه ي ماهي و آب نبود!
دانستم که براي شناخت آدمها بايد باهاشون خصومتي چندروزه داشت...

 

 

 

 

 

 

 

 

     نه از کرده هام ذرّه اي پشيمونم و نه از واژه اي در گفته ها و نوشته هام. هيچگاه هم نکوشيدم انسان کاملي جلوه کنم، که دوست داشتم کاملاً انسان باشم.امّا گمون کردين که اطوار مي ريزم... غافل از اينکه اين واقعاً من بودم، من واقعي، نه کمتر نه بيشتر!

 

 

 

 

 

 

 

 

کسی که گاه حس صندلي چوبي اي رو داشت؛ که روزهايي رو به ياد مياره که درختي بوده  ميون جنگلي...
گاهي احساس آفتابگرداني رو داشت؛ شب هنگام، سرگردان، که به کدام سو بايد رو بگردونه...
گاه پرنده اي مي شد؛ در قفسي به وسعت آسمان...
اما کمتر سعي کردين دردهام رو بفهمين...
نقدي نيست...
روزهاي رنگارنگي رو با هم گذرونديم... اشکها و لبخندها، قهرها و آشتي ها، غم ها و شادي ها، اين دنيا، اين ويرانه ي وارونه، پُره از اين تناقض ها. چه با من، چه بي من...
در پايان آرزو مي کنم اونايي که تو زندگيم نيستن،  تو خواب و روياهايم هم جايي نداشته باشن!

 

 

 

 


 

 

نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

   اینایی که تو پارک تنها یه گوشه میشینن و هندزفری تو گوششونه !
اینایی که تو خیابون همیشه سرشونو پایین میندازن و راه میرن ....
اینایی که تو تاکسی همیشه خودشونو میچسبوونن به در که کناریشون معذب نباشه !
اینایی که دلشون واسه هیشکی تنگ نمیشه ....

اینا ... اینا ....
اینا رو خیـــــــــــــــــــلی مواظبشون باشین !

اینا هیچی واسه از دست دادن ندارن ...
قبلاً یه نفر هر چی داشتن رو ازشون گرفته ... !!!
آره ه ه ه......

نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

من
عاشق نیستم !

فقط گاهی
حرف تو که می شود
... ... ... دلم ...
مثل اینکه تب کند
گرم و سرد می شود

توی سینه ام چنگ می زند
آب می شود
تنگ می شود
 

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

دیگه نه به دیروز هایی بودی فکر می کنم

نه به فرداهایی که شاید بیایی

میخوام امروز زندگی کنم...

خواستی باش ...خواستی نباش...

میدونم سخته ولی من میتونم

نوشته شده در جمعه 7 مهر 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

شگفت وقتی بود نمی دیدم                              وقتی خواند نشنیدم

وقتی دیدم که نبود                                    وقتی شنیدم که نخواند

چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد وزلال در برابرت می جوشد و می خواند تو تشنه آتش باشی ونه آب.وچشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی خشکید وگداخت وبه هوا رفت تو تشنه ی آب گردی ونه آتش،وبعد از عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت.

                                                                  (دکتر علی شریعتی)

 

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

 

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

 

خدایا خسته وعاصی به درگاه توسفر کردم
نماز عشق را آخر با خون دل وضو کردم
دلم دیگر بجان آمد در این شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
خدایا گرتو درد عاشقی را میکشیدی
توهم زجر جدایی را به تلخی می چشیدی
اگر چون من به مرگ آرزویت میرسیدی
پشیمان میشدی از اینکه عشق را آفریدی
بگو هرگز سفر کردی؟سفر باسختی و خون کردی؟
کسیرا بدرقه با چشم تر کردی؟برای قرص نانی صد خطر کردی؟
نکردی بارالها...پس با کدامین تجربه بر مانظر کردی.
نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |

"چهار اصل پیشرفت: مردانگی، عدالت، شرم و عشق است"

پروفسور حسابی
نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت توسط zari| |


Power By: LoxBlog.Com